حرف نویسنده
نوجوانى بودم پر شر و شور.
هوایى شده بودم كه به جبهه بروم.
به جنگ دشمنى كه مى خواست ایران عزیزمان را لقمه چپ كند.
آموزش دیده و كفش و كلاه كرده بودم تا راهى شوم.
اما ته دلم قرص نبود.
چرا؟ چون تصویرى گنگ و دلهره آور از جبهه و جنگ داشتم.
اضطرابم از این بود كه آیا مى توانم با فضاى خشك و نظامى و پر خون و آتش آنجا جور دربیایم یا نه.
اما وقتى به جبهه رسیدم و زندگى را دیدم، مرثیه و شادى را دیدم، به اشتباه خود پى بردم.
نشاط و روح زندگى اى كه آنجا دیدم و با پوست و خون لمس كردم دیگر در هیچ جا ندیدم.
آن زمان در بطن حادثه بودم.
دستى در آتش داشتم و چون ماهى اى كه در آب باشد و قدر آب نداند توجهى به دور و اطرافم نمى كردم و درباره اش زیاد فكر نمى كردم.
اما حالا سال ها از آن زمان مى گذرد.
معبر
ادامه مطلب